خواننده ی گرامی ...
حق با شماست!
...
شما ادمی و ممکن است نگران شوی ....
و ندانی که روزهایی که ننوشتم بعضی لحظه هایش آنقدر سخت گذشته است که چیزی به نام "پیانو خونه " در ذهن خسته ی من گم شده بود!
حق با شما ست خواننده ی گرامی ...
...
نمی دانم چرا از کودکی فکر می کردم لحظه ی مرگ عزیزانم بدترین لحظات زندگی ام خواهد بود ...
اما تجربه ی این روزهای من نشان می دهد که واقعیت چیز دیگری بوده است ...
وقتی مجبوری آدمها را در ذهن خودت زنده بگور کنی ...
که اگر این کار ها را نکنی - مثل من - باید سرت را آنقدر محکم به تنها ستون خانه ی حقیرت بکوبی که جای کبودی اش تا چند روز بماند ...
و جای کبودی اش جز در نظر کسی که دوستش داری ٬ در نظر کسی دیگری نیاید ...
و مادرت صورتت را ببوسد اما نبیند که کبود است ...
و دیگران و دیگران و دیگران ...
آنقدر حقیر شوی در نظر دیگران که با بغض ساعتها بنشینی و گلویت و گونه هایت و پلک هایت درد بگیرند ...
من عذر می خواهم ...
اما بعضی روزها حتی نتوانستم برای خودم بنویسم ...
هزاران نامه به صدها نفر نوشته شد ....
و ماند در هارد کامپیوترم ...
و من هنوز به دنبال راه چاره ...
و آدمهایی که بعد از شکستن هزاران بغض من تازه می پرسند: مگر اتفاقی افتاده ..
و تو بیشتر از آن اتفاق ٬ دلتنگ خودت می شوی ..
خودی که فکر می کرده عزیز بوده است ...
سخت می گذرد دوست من ... سخت ....
|
متن دلخواه شما
|
|