در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
شعر از"هاتف اصفهاني" هستش......قشنگه....نه؟؟....ميگن كه همه موجودات آينه هاي جمال زبياي خداوندن.....از جمله انسانها يا طبيعت.....براي همين همه چي قشنگه....حتا اگه اولش خووب به نظر نياد.....اووه ...يه زماني تو نوجووني عاشق اين بحثا بودم من.....وقتي بچه كلاس اولي داري مث من هم كه آدم فكرش ميشه" ش "اول و" ش "غير اول!!!.....
حالم خوبه.....با وجود يه نيم وجبي شيطون كلا آدم نميتونه زياد تو مود غم بمونه!!!!!!.....
:: بازدید از این مطلب : 373
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0